روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: حسین به خاطر علاقهاش به حضور در جبهه درحالیکه تنها یک ماه به پایان خدمت سربازیاش مانده بود، خدمت را رها کرد تا بتواند بهعنوان یک نیروی ساده بسیجی به جبهه اعزام شود. در نهایت بهعنوان بسیجی پادگان مالکاشتر به جبهه اعزام شد تا بتواند در منطقه نبرد حضور داشته باشد.
برای آشنایی با زندگی مجاهد شهیدحسین رضاپور با برادرش حسن رضاپور همکلام شدهایم که از نظرتان میگذرد.
سرباز فراری
برادرم متولد سال ۱۳۴۵ تهران بود. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج به عضویت بسیج درآمد. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که به خدمت سربازی رفت. با وجود اینکه یک ماه بیشتر از خدمتش باقی نمانده بود و نمیتوانست از محل خدمت خود به جبهه اعزام و در جنگ حاضر شود، خدمتش را رها کرد و در حالی که لباس بسیجی بر تن کرده بود، از طرف پادگان مالکاشتر تهران به جبهه اعزام شد. حال و روز او زمان اعزام قابل توصیف نبود.
مؤمن و مهربان
بسیار اهل کمک به مردم بود، اما همه این کارهای خیر را پنهانی انجام میداد. بسیاری از امور خیری را که حسین انجام داده بود، بعد از شهادتش متوجه شدیم. یکی از مهمترین خصیصههای اخلاقی برادرم حسین، ارادت و احترامی بود که به والدینمان میگذاشت. هیچگاه حتی در راه رفتن هم از پدر و مادرمان پیشی نمیگرفت. هرگز صدای بلندش را نشنیدیم. هوای پدر و مادرمان را داشت. برادرم خیلی پایبند به انجام فرائض بود. اهل صلهرحم بود. با همه کارهایی که داشت مقید به انجام ورزش بود. علاقه زیادی هم به ورزش فوتبال داشت. مهربان و مؤمن بود. ارادت زیادی به انقلاب و اسلام داشت و همین علقه او را تا جبهههای حق علیه باطل کشاند.
ستاد پشتیبانی
آن زمان که برادرم حسین در جبهه بود، خواهرم هم در ستاد پشتیبانی جبهه حضور داشت و ملحفه و پنبه به بیمارستانها میرساندند. لباس سربازها را میشستند و بعد از رفو و تعمیر به جبهه ارسال میکردند. خواهرم میگفت یکبار در حین کار با خودم زمزمه میکردم و میگفتم خدایا! تو را به حضرت ابوالفضل دیگر بس است. جوانهایمان یکی بعد از دیگری پر پر میشوند و به شهادت میرسند. خانوادهها دیگر تاب داغ عزیزانشان را ندارند.
بعد از کار به خانه رفتم. شب خوابیدم و در عالم خواب دیدم، در یک بیابانی ایستادهام، اسبی میتاخت و به سمت من میآمد. آقایی را با لباس و زره و زین سوار بر اسب دیدم. ایشان جلو آمد و با دست روی شانهام زد و گفت خانم شما کاری به جنگ نداشته باش، هر چه صلاح خدا باشد، همان میشود. من هم گفتم چشم. فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، خودم را نهیب میزدم که این چه حرفی بود که زدی. با اینکه میدانستم که اسلام و این انقلاب صاحب دارد.
کمی بعد از آن روضهای در خانهمان برگزار کردیم. از مداح خواستیم از امام حسین (ع) بخواند. به نام برادرم حسین بیتابی کردیم همانطور که مداح از امام حسین (ع) میخواند و مجلس سینهزنی جریان داشت، چشمم به در ورودی افتاد. من برای عرض خوشامدگویی به مهمانان امام حسین جلوی در ورودی نشسته بودم، ناگهان دیدم در باز شد و برادرم با لباس سر تا پا سفید وارد مجلس شد.
حرفی به من نزد، فقط لبخندی به نشانه رضایت بر لبانش نقش بست و دستش را برایم تکان داد و رفت. دیدن حسین در آن شرایط حالم را دگرگون کرد. بارها شنیده بودم که شهدا زندهاند و امروز و در میان این بزم عاشقانه اباعبدالله چشمم به جمال برادرم روشن شد. برادری که جانش را برای دفاع از انقلاب عطا کرد.
شهیدحسین رضاپور در نهایت حضورش در جبهه درحالیکه مسئولیت پیک گردانش را بر عهده داشت، در سن ۲۱ سالگی در ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ با اصابت خمپاره در کنارش به شدت مجروح شد. دست و پایش قطع شد و از ناحیه سر و شکم نیز آسیب شدید دیده بود و بعد از تحمل درد و خونریزی به آرزوی همیشگیاش رسید.
انتهای پیام
شهیدی که برای حضور در جبهه از سربازی فرار کرد
شهیدحسین رضاپور نوزدهمین روز از فروردین ماه سال ۶۶ درحالیکه مسئولیت پیک گردانش را برعهده داشت، با اصابت ترکشهای خمپاره به شدت مجروح شد و به شهادت رسید.
قلم | qalamna.ir :