روزنامه شهروند نگاهی طنزآلود به دلتنگیهای روزهای قرنطینه داشته است: «امروز به بررسی این موضوع میپردازیم که آدم وقتی بلانسبت جمع، مثل یک تکه گوشت میماند گوشه خانه، ممکن است دلش برای چه چیزهایی تنگ شود.
یک: من اعتیاد عجیبی به بوی اون آقاهه که هر روز ایستگاه انقلاب سوار اتوبوس میشد، پیدا کرده بودم. اوایل بوش خیلی اذیتم میکرد اما بعد از چند وقت عادت کردم و اگر یک وقت مقابل هم قرار نمیگرفتیم، بقیه مسافرها را کنار میزدم و میرفتم دماغم را میگرفتم زیر بغلش.
دو: دلم برای استاد درس عمومی ۸ صبح شنبه هم تنگ شده. البته چون من تا حدود ١١صبح با چشم باز میخوابیدم، قیافهاش درست توی ذهنم نیست اما مطمئنم مهربان بود.
سه: دلم برای گشتهایی که توی خیابان میایستادند و به لباس پوشیدنمان خیلی اهمیت میدادند هم تنگ شده. البته چند روز پیش که رفته بودیم دستمال کاغذی بخریم، یکیشان را دیدیم. خواستیم طبق عادت به سمتش برویم که وقتی دید عطسه کردیم، از همان راه دور گفت: «برید هر کاری دوست دارید بکنید. دیگه هم سمت من نیاید.»
چهار: دلم برای اون موتوریه که همیشه حول و حوش ساعت ۷غروب میکوبید پشت ماشینم و میگفت: برو، برو، نگران نباش، من بودم، هم تنگ شده. جوری با اعتماد به نفس اینها را میگفت که اگر یک وقت چند دقیقهای دیر میکرد، میزدم کنار تا برسد و به ماشین بمالد و بعد بروم. یک بار هم که من دیر کردم، دیدم او منتظرم ایستاده.
پنج: دلم برای سیگار کشیدنهای همکارم هم تنگ شده. هیچوقت فرصتش پیش نیامد تا بهش بگویم، به هیچ عنوان وقتی اون مدلی ژست میگیرد و سیگار میکشد، شبیه همفری بوگارت نمیشود. فرق است بین قاطی شدن بوی سیگار برگ کوبایی و عطر اورجینال فرانسوی، با بوی گند مگنا قرمز و قاطی شدنش با خوشبوکننده توالت کارخانجات فری بد بو.
شش: دلم برای حالت تهوعهای بعد از خوردن ساندویچهای ممد کثیف هم تنگ شده. راستش چند باری توی این مدت سعی کردم دست بندازم توی حلقم و به یاد پیتزا ۱۰ هزار تومانیهایش دست به تهوع بزنم اما هیچ چیزی طبیعیاش نمیشود و کار را باید سپرد به کاردان.
هفت: دلم برای دکتر روانپزشکم هم تنگ شده. چیز خاصی نمیگفت. کار خاصی هم نمیکرد. گاهی حتی وسطش میرفت دستشویی یا میگفت تا تو حرفات تموم بشه، من برم یه بسته سیگار بخرم و بیام. اما همین که بود و من میتوانستم با یکی حرف بزنم خوب بود. الان همصحبتهایم شدهاند مایع سفیدکننده و صابون.»
انتهای پیام