صحنهای که دل جوان دهه هفتادی را زیر و رو و پایش را به غسالخانه باز کرد چه بود؟ این سوال را میپرسیم. میگوید: «همیشه شنیده بودم که جسم مومن بعد از مرگ حرمت دارد و روح به جسم تعلق دارد. روزهای اول، بیماران کرونایی با لباس بیمارستان دفن میشدند. زمین را با بولدرز میکندند و پیکر را در عمق سه متری دفن میکردند. نه کفنی، نه نمازی، نه تلقین و سنگ لحدی. نزدیکان درجه یک میت از ترسشان حتی حاضر نبودند تا بالای سر قبر پدر و مادرشان بیایند. فتوای رهبری را هم که شنیدم وقتی از رعایت حداقل واجب در مورد غسل و کفن و نماز میت و دفن اموات کرونایی گفته بودند، تصمیمم را گرفتم. با همسرم صحبت کردم. نگران بود و اضطراب داشت، اما بالاخره راضی شد.»
جدال با مرگ در آب
روایت مصطفی دامچی از روز اول و تغسیل اولین جسم بی جان شنیدنی ست؛ روز اول روز عجیبی بود. رد ترس نشسته بود روی صورت رنگ پریده ام. اولین بار نبود که میت میدیدم. من غریق نجاتم. گاهی که در جدال با آب بازنده میشدم و در میان موجهای بی رحم دریا به جسم بی جان غریق میرسیدم، از دل آب تا ساحل من میماندم و میتی که باید چشمهای بی رمق و مات از وحشت مرگش را میبستم و تا رسیدن به ساحل او را روی دوشم میکشیدم. عادت داشتم به دیدن اموات، اما غسالخانه و غسل دادن اموات کرونایی قائله دیگری بود.
آماده شدم. لباس مخصوص، دستکش، مسئول گروه به مراحل آماده شدن بچهها نظارت میکرد. آقای گل کریمی فهمیده بود اضطراب دارم. جلو آمد و گفت آقا مصطفی هیچ اجباری نیست ها!
ماسک را روی صورتم گذاشتم و از لای در چشمم به دو پیکری افتاد که باید غسلشان میدادیم، ترس دوباره غلبه کرد، کم مانده بود لباسها را در بیاورم و بگم ما را به خیر و شما را به سلامت. اما کار خدا بود. همان لحظه زیباترین معجزه زندگی مثل نواری با سرعت از جلوی چشمم گذشت و شد آب روی آتش دلم و حالا بیشتر از یک ماه است هر روز با یک ذکر و یک توسل، اموات کرونایی را غسل و کفن میکنم.
بیشتر بخوانید:
راز آرامش غریق نجات دهه هفتادی و ماجرای یک توسل
«من غریق نجات هستم. یک سال قبل همین وقتها بود. دریا ناآرام بود. موجها حریف پسر ۱۳ ساله شدند و پسرک داشت غرق میشد. برای نجات او به دل آب زدم. بی خبر از آنکه خواهر برای نجات برادر، پدر و مادر برای نجات جگرگوشهها به دریا آمده بودند. یک غریق نجات دیگر هم با دیدن این صحنه خودش را به موجها سپرد. چشم باز کردیم دیدیم وسط هیاهوی موج و دریا به جای یک غریق باید جان ۴ غریق را نجات دهیم.
دریا طوفانی شده بود و ارتفاع موجها من که بچه دریا بودم را ناامید کرد حتی از زنده ماندن خودم. پدر دست و پا میزد و چشم هایش با وحشت و التماس، پسر و دختر و مادر را که هر لحظه از هم فاصله میگرفتند میپایید. مادر داشت جان میداد از جان دادن و خفه شدن بچه هایش.
دست من فقط به یک جا بند بود، همان فریادهای همیشگی ام؛ “یا ابوالفضل… یا ابوالفضل… ” این آقا معجزهها کرده در زندگی من. چند شاخه چوب جلوی چشمم سبز شد. توصیف این صحنهها راحت نیست. هر قدر هم با جزییات، اما نمیتوانی بی رحمی آب و گردابی که زیر پایت درست میکند تا بازنده اش شوی را تصور کنی. فقط این را بگویم که سقای کربلا من را شرمنده آن پدر و مادر نکرد و با لطف خدا و مدد او همه مان زنده ماندیم و زیباترین معجزه زندگی ام رقم خورد. بعد از آن اتفاق سفر کربلا روزی آن خانواده شد و ارادت من به حضرت عباس بیشتر و بیشتر.»
وقتی با دیدن کاور اموات کرونایی ترس سراغم آمد، به حضرت عباس متوسل شدم؛ مثل همیشه، مثل همه لحظههای معلق در آب میان مرگ و زندگی. شروع کردم و عجب مددی دارد این آقا و ماجرای جالبی پیش آمد. اولین میت کرونایی که شروع کردم به شستنش، یک پدر شهید بود. سیدی خوش سیما که چهره اش آرامش عجیبی داشت.
اصلا آن روز روز عجیبی بود. سطل آب اول را که روی بدنش ریختم و پاهای بی جانش را لمس کردم، حاج آقا گل کریمی در همان حال که کفن پیرمرد سید را آماده میکرد بی خبر از آنچه در دل من گذشته بود و بی خبر از توسلم به سقای کربلا، شروع کرد به خواندن روضه حضرت ابوالفضل. عجب قصهای شده بود. هنوز روضه جان نگرفته بود اشکهای من قطره قطره از چشم هایم جاری و این اشک روضه با آب غسل پیرمرد همراه شد. ۴ نفری که در غسالحانه بودیم یک دل سیر گریه کردیم و زیارت عاشورا را هم بعد از شستن پیرمرد خواندیم. شروع خوبی بود و من از همان روز همراه اموات کرونایی شدم.»
دامچی خودش مصداق این همدلی ست و از همدلیها میگوید: «خیلیها کمک کردند برای آنکه اموات کرونایی با احترام و عزت به خاک سپرده شوند. تجهیزات خاص گران بود، اما خیران، کاسبها و بازاریها حمایت کردند. هر دست لباس بیشتر از سیصد هزار تومان هزینه داشت. اما به تعداد کافی تهیه شد و برای امنیت بیشتر، ماسکهای شیمیایی که زمان جنگ از آن استفاده میشد را به ما دادند.»
درهایی که به روی ما بسته شد
روایت ترسها و بیم ها؛ فقط خاکش کنید بی غسل و کفن
«من در این مدت صحنههای عجیب و غریب زیادی دیدم. صحنههایی از ترس فرزندان از پیکر پدر و مادرشان که بر اثر کرونا فوت شده بودند و در عجب میماندم از واکنش ها.
یک روز پیکر مادری را برای خاکسپاری به قبرستان آوردند. نماینده بهداشت پیکر را از ماشین پایین آورد. دخترش در فاصله ۴۰ متری پیکر مادرش ایستاده بود. ما رفتیم و به دخترشان گفتیم یک خانم غسالی هست که اموات خانم را غسل و کفن میکند، این کار را رایگان و برای رضای خدا انجام میدهد. طلبهها و ما هم برایشان نماز میخوانیم، اگر میخواهید شما هم برای خواندن نماز بیایید. اجازه نداد من حرفم تمام شود، با حالت بدی گفت غسل و کفن و نماز نمیخواد. فقط زودتر خاکش کنید. گفتم شما همین جا بمانید. ما خودمان همه کارها را انجام میدهیم. دلیل این همه ترس را نمیفهمیدم. چه کسی گفته باید از پیکر میت کرونایی ۴۰ متر فاصله بگیری. این ترس را که میدیدم در تصمیمم برای شست و شوی اموات کرونایی مصممتر شدم.
در عوض نزدیکان درجه یک بعضی از اموات، وقتی میفهمیدند یک گروه داوطلب شدند برای غسل و کفن عزیزانشان انگار خدا دنیا را به بهشان میداد و برای قدردانی حاضر بودند هر کاری بکنند. از تهیه کم و کسریهای غسالهای داوطلب گرفته تا آماده کردن نهار و شام و صبحانه مفصل برای اعضای گروه.»