این روزها در خانه ماندن، آیین زندگی خیلی از مردم ایران شده است، اما مشکلی که وجود دارد، این است که با این قضیه به درستی کنار نیامدهایم؛ یعنی چطور؟ یعنی اینکه مدام دنبال یک خط پایان هستیم تا از خانههایمان فرار کنیم. جدا از اینکه چنین چیزی درست است یا نه و جامعهشناسی آن، باید به یک نکته توجه کنیم؛ اینکه شاید نیاز باشد ۲، ۳ ماهی به این منوال پیش برویم.
پس باید کمکم با این در خانه ماندن کنار بیاییم و حتی از آن استفاده کنیم. اما مهمتر از استفاده از چنین فرصتی، یک نکته دیگر است؛ اینکه چه کار کنیم تا با این قرنطینههای خودخواسته بهصورت روانی کنار بیاییم؟ بیشتر مشکل ما ذهنی است، به همین دلیل است که ذهن ما در حال نابود کردنمان است. اما چطور از نظر ذهنی، با این قرنطینههای اجباری کنار بیاییم؟
چند نکته از سلولهای انفرادی
اولبریکت، در یکی از مقالههایی که با این مضمون نوشته و به زبان فارسی هم ترجمه شده، نکتههای جالبی را مطرح میکند که با هم آنها را مرور میکنیم؛ مواردی که به قول خودش، کمکش کرد تا ذهنی سرسختتر نسبت به وضعیتش داشته باشد.
در سلول انفرادی، سرعت گذر زمان بهشدت کند است؛ بهشدت. پس تنها چاره را در صبر یافتم؛ یعنی فقط حواستان به امروز باشد؛ بیقراری و خستگی را دور بریزید، چون وضعیت را برایتان خرابتر خواهد کرد.
من روزهای اول، مدام به کسانی فکر میکردم که مرا زندانی کردهاند. از آنها متنفر بودم. اما یک روز با خودم گفتم آنها الان کجا هستند و آیا میدانند که من الان از این آدمها متنفرم؟ دیدم که حتی روحشان هم خبر ندارد و دارند زندگیشان را میکنند. در نتیجه متوجه شدم فقط دارم خودم را رنج میدهم. تصمیم گرفتم دیگر از کسی متنفر نباشم و همه را ببخشم. خیلی آرامتر شدم. دیگر بهخودم صدمه نمیزدم. متوجه شدم متنفر بودن از کسی، به او صدمهای نمیزند، فقط بهخودم صدمه میزند. پس انرژیام را جای دیگری فرستادم (پس شما خوانندگان عزیز، نیازی نیست خودخوری کنید که چرا چنین شده و باعث و بانیاش را نفرین کنید، در عوض کمی انرژیتان را به جای دیگری بفرستید).
تجربههای یک زندانی
فردی وجود دارد به اسم راس اولبریکت. این فرد به حبس ابد محکوم شده و یکی از زندانیان معروف دنیای امروز است. اینکه چرا و به چه جرمی، موضوع بحث ما نیست. صرفا میخواهیم از تجربیات یک زندانی که حبسهای انفرادی هم در همین دوران زندانش کم نداشته، استفاده کنیم. دقت کنید که او گاهی تا هفتهها و ماهها ناچار بوده که در یک سلول انفرادی کوچک و سیاه و تاریک سر کند. قطعاً وضعیت ما در زندگیهای امروزمان خیلی بهتر از وضعیت او بوده است. تجربههای او میتواند حسابی به دردمان بخورد.
اول شوک، بعداً بیقراری و کسالت
جناب اولبریکت، در جایی اشاره میکند سلولی که در آن است یک در فلزی سنگین دارد با شیار کوچکی روی آن که برای رد و بدل کردن غذا استفاده میشود. یک توالت استیل کوچک با یک روشویی و تخت باریک هم دارد. اول که وارد چنین جایی شده بود، درگیر شوک بود. این وضعیت برای ما آشنا نیست؟ بله، ما هم در روزهای اولیه و چه بسا همین حالا، درگیر این شوک هستیم؛ که چرا ما، چرا قرنطینه، چرا در این وضعیت، چرا و…؟ او بعد از شوک اولیه، حالتهایی، چون خستگی و درماندگی و کسالت و البته نیاز به خارج شدن از سلولش را تجربه کرده بود.
باید چه کار میکرد؟ خودش میگوید که باید ذهنش را کنترل میکرد. البته خیلی خیلی سخت بود؛ چون مدام ذهن از دستش درمیرفت. تا حالا دقت کردهاید به این نکته که وقتی نمیخواهید وضعیتی را عوض کنید، ذهنتان چندان ناآرام نیست، اما وقتی میخواهید وضعیتی مثل بینظمی و آشفتگی روانی و… را کنترل کنید، ذهنتان حسابی شما را اذیت میکند. لابد با چنین وضعیتی مواجه بودهاید، نه؟ برای اولبریکت هم چنین بود. قبلاً با ذهنش مشکلی نداشت، اما همین که میخواست احساساتش را کنترل کند، اوضاع برایش سختتر میشد. اما او توانست، پس ما هم میتوانیم. او توانست ذهنش و خودش را نسبت به این وضعیت قویتر کند؛ یعنی که احساسات منفیاش را بیشتر کنترل کند. اما چطور؟
شما زندانی نیستید؛ هنوز آزادید
البته که شما صرفاً در قرنطینه هستید، تلویزیون و اینترنت و موارد دیگری دارید که میتوانید خودتان را با آنها سرگرم کنید، ضمن اینکه اعضای خانواده هم هستند و میتوانید حتی به کوچه و پشت بام و بالکن و… بروید و حتی گاهی به خرید بروید. وقتی یک زندانی که مدام درگیر سلول انفرادی است، اینچنین بتواند خودش را از وسواس زندانی بودن نجات بدهد، چرا شما از این تجربه استفاده نکنید؟ چرا به جای رنج کشیدن، سپاسگزار نباشید؟ چرا از این فرصت استفاده نکنید؟ تا حالا فکر کردهاید اگر کرونا گرفته بودید چه میشد؟ اگر حتی زنده نبودید، چطور میشد؟ اگر و اگر و…؟
اولبریکت یک زندانی قرنطینه:
«من بهانههای زیادی برای رنج کشیدن در زندان دارم. متوجه شدم که درد شاید از سر ناچاری باشد، اما رنج ناشی از درد از سر ناچاری نبوده و اختیاری است؛ به همین راحتی. معتقدم که تنها راه رهایی از رنجها، همین سپاسگزاری و پذیرش است. پذیرش، یعنی مدام به جای اینکه بهخودتان بگویید دیگر طاقت یک روز بیشتر این وضعیت را هم ندارم، بگویید که من اینجا هستم و میدانم شرایط بدی است، اما اینجا هستم و چارهای نیست. حتی یک قدم جلوتر رفته و طبق قانون سپاسگزاری، بگویید که دستکم اوضاع بدتر نیست و دستکم جایی برای خواب و آبی برای خوردن و غذایی برای رفع گرسنگی داریم. رنج وقتی میآید که چیزی را بخواهید، ولی نداشته باشید. پذیرش و سپاس، قصه را کاملاً عوض میکند.»