دراز که میکشد روی تخت به سختی می تواند آسمان گرگ و میش راببیند،پرده ها آویخته اند، و رد دود جلوی چشمهایش را کمی تار کرده است..غلتی میزند و کمی خودش را میکشد بالاتر..باز هم بالاتر..حالا از گوشه ی سمت چپ پنجره راحتتر می تواند به آسمان نگاه کند،ریشه ها و منگوله های پرده کمی رنگ و رویشان رفته آفتاب مضمحل شان کرده،اما چه اهمیتی دارد،تهران شهر بدون آسمان.
پک عمیقتری میزند،گسی دهانش تا گلوگاه پخش می شود.
خسته تر از آن است که به این راحتی ها بتواند بخوابد..هیچ ابری نیست،حتی نه پرنده ای..هر چه هست دود است و دود،
حالا دیگر زمستانها منتظر برف نیست،دیرسالی است که اینگونه است،
قبل ترها همه چیز بوی تازگی داشت،یلداها طعم انار بود و شاهنامه و کرسی،نوروز پر بود از بوی سکه و اسفند و ماهی،
بهارها پر بود از عطر بهارنج،تابستان پر بود از کسالت رخوتناک ظهرها،پاییز پر بود از تلاطم های عاشقانه،وزمستان.
آه زمستان..برفی داشت به بلندای کوه الوند…آدم برفی هایی به طراوت دستهای قرمز و یخ زده ی دوستانش.
حالا سالهاست که دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست.
احساس،سرما میکند..سیگار را خاموش میکند و میخزد لابلای پتو.
گوشی را که بر میدارد تازه میفهمد که زیاد هم تنها نیست فرسخ هادورتر دوستان مجازی بی شماری دارد از هزاران نفر بیشتر.
سایه های موذی کشدار،سایه های فارغ،سایه های عاشق، سایه های،مهربان.
متن تبریک را مینویسد:
بلند ترین شب سالت پر از اتفاقات زیبا دوست من
ارسال که میکند خواب چشمانش را پر میکند.
بعد پیش خودش فکر میکند:آه..بلندترین شب سال،چقدر می توانم بخوابم و خواب های رنگی ببینم پر از پروانه و اقاقیا.
اما غافل از این که او سالها بود دیگر خواب هم نمیدید
گوشی را که خاموش میکند آسمان تهران یکدست سیاه شده است.
حتی بدون ماه و یا ستاره ای.
- پرستو آزادی ابد